رمان های جالب و خواندنی (هر رمانی که بخوای)



دوستانم من وب رو ترک کردم ولی میخوام یه سوپرایز براتون داشته باشم

راستش چند سالی میشه که من طرفدار باریش اردوچم اون بازیگر سریال عشق اجاره ای و در واقع تعجب داره اگر بفهمید این سریال ترکیه ای و هیچ خیانتی و چیز دیگه ای داخلش نیست و این بازیگر با الچین سانگو ایفای نقش کرد و زیبا درخشید ولی سوپرایز من اینکه این زوج محبوب هر کدوم از هم جدا شدن و باریش رفت و با اوپپسه گوزای ازدواج کرد واقعا بهم نمیانخیلی ناراحت شدم انتظارشو نداشتم این جوری شه و در واقع فقط من نیستم که ناراحتم و طرفدارهای باریش به اون اعتراض کردن گه چرا با الچین سانگو قرار نمیزاره چون خیلی بهم میان ولی اوپسه گوزای و باریش اردوچ خیلی محکم گفتن که همو دوست دارن و حالا کسایی که این فیلمو ندیدن واقعا نیمی از عمرشون برفناست برید نگاه کنید که از ده تا رمان قشنگ تره اینم از عکس های باریش

باریش اردوچ

باریش اردوچ

باریش اردوچ

باریش اردوچ

خدایی عکس های پایینی رو نگاه کنید ببینید بتصویر اول باریش و الچین و تصویر دوم باریش و اوپسه گوزای که اصلا بهم نمیان

باریش اردوچ

باریش اردوچ


[ بازدید : 403 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 22 تير 1397 ] [ 15:36 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]


trouble مشکل انها میگویند من مشکل دارمthey say im trouble
evil شرارت و بدی مترادف با bad
gladخوشحال و مترادف با happy
bone
nightmare
کابوس worse nightmareبدترین کابوس
"بنابراین من برخی از بدبختی هارا دریافت کردم" so i got some mischief "بدبختی "mischief
blameسرزنش
انها فکر میکنند من خوبم they think a me callous
خوبه callous
uselessبلا استفاده یا همون بدون استفاده و از کار افتاده
i feel so useless
mirror
اشتباه گرفته شده misunderstood
wall
welcome to my wicked world
wicked
coreهسته
rottenفاسد شده
من از هسته فاسد هستم "منظورش من از ذات خودم فاسدم"im rotten to the core
schemerجادوگر
freakچیز عجیب و غریب
منحصر به فردunique
traitorخاعن
ain't got
what's up with that
what's up
misfit
flirt






[ بازدید : 76 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 2 تير 1397 ] [ 16:00 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]



thoughts اندیشه ها ,فکر ها

millionمیلون
,let اجازه دهید
قلبheart
سرhead
keepنگه داشتن
گوش کردن listening
keep listeningگوش کن
so بنابراین, خیلی
خیلی سخته که اجازه بدم بریso hard to let go


[ بازدید : 67 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 2 تير 1397 ] [ 1:18 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]

خدا حافظ سایت عزیزم


دوستان دارم تمرین زبان انجام میدم و به همین دلیل یه اعلامیه ی کوچیک برای همگی دارم چه نویسنده های سایت چه دنبال کننده های سایت و چه دوستان وبی مون که سایت مسدود شده البته من مطلب میزارم اما دیگه رمان نیست بلکه متن هایی از انگلیسی است و البته بگم که چون نظری دریافت نکردم مجبور به اینکار شدم عزیزانم . البته که دوست داشتم با شما رمان های قشنگی بنویسم ولی خب اینجا بهترین چیز اینکه یک دفترچه ی باطله بشه چون اصلا استقبالی ندیدم . دلم نمیاد مطالب قبلی رو پاک کنم چون نویسنده های وبمون خیلی زحمت کشیدن و ن ناراحت میشم که پاکشون کنم پس اونها میمونن ولی ادامه ندارن و به همین دلیل از کاربر هام میخوام که دیگه وقتشون رو طلف نکنن چون حتی اگر مطلبی از طرف نویسنده ها فرستاده بشه من اون رو در صفحه قرار نخواهم داد این رو مطمعن باشید پس لطفا وب رو ترک کنید و برای ما دعا کنید خدا حافظ از طرف مدیر سایت


[ بازدید : 75 ] [ امتیاز : 5 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 2 تير 1397 ] [ 0:47 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]

رمان فقط بگو چرا؟!


خلاصه رمان :ارزو ها ی دختری را میبینی که امروزش را و فردایش را سعی دارد بسازد اما امن از گذشته هایی که دیگران قبل از تولد او داشته اند و اورا سردرگم میکنند که زندگی چیست و به دنبال چه چیزی باید برود!و حالا این گذشته ها برای او عبرت اند اما امان از سرنوشت که دختر را از همه چیز دور میکند و وارد خلصه ی شیرین عشق میشود و سعی دارد خود را نجات دهد از بند عشق اما دیر شده و او احساس ضعفی از این احساس تازه میکند که همین باعث سرکوب عشقش میشود و خیال میکند که همه چیز روبه راه شده اما.....

من این رمان رو فقط در صورتی مینویسم که در مورد مطالب دیگم نظر بزارید بخدا منم وقت دارم میزارم اگر ببینم این جوری باشه متاسفانه باید با همتون خداحافظی کنم


[ بازدید : 122 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 خرداد 1397 ] [ 1:01 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]

تیک تاک ساعت های قلبم


-ارام ...ارام

صدای مادرم می امد . ای کاش می دانست دخترش اکنون در گوشه ای از اتاق خانه دارد نفس نفس میزند .

قلبم را گرفتم و فشار دادم . دردش هر لحظه بیشتر میشد.مادرم در اتاقم را باز کرد چهره ی خندانش به یکباره تلخ شد وباترس به سمتم امد و سرم را در اغوشش قرار داد و با تلفن همراهش اورژانس و پدرم را خبر کرد . زمزمه کردم- قر...ص ... ق...رص ...ق..لبم

با سرعت از اتاق خارج شد و پریشان به داخل اتاق امد و گفت :مادر قرصات تموم شده چیکار کنم؟؟؟

دیگر چیزی نشنیدم .. کم کم بدنم داشت سست و سست تر میشد . مادرم پریشان بر روی زمین نشست و گریه را سر داد میخواستم تصلی اش بدهم اما یک نفر را لازم داشتم تا خودم را تصلی دهد .

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مادرم سریعا به سمت درب خانه رفت . دیگر نفهمیدم چه شد بعد از رفتن مادرم چشمانم به روی هم افتاد و بعد همه جا تیره شد .

*.*.*

- فاطمه بس میکنی یانه ؟حال ارام خوبه توکه میدونستی بعد از پیوند قلب ممکنه که همچین اتفاقی بیفته پس انقدر بیتابی نکن خانومم.

-محمد میگم کم مونده بود دخترمون بمیره میفهمی؟

- بسه فاطمه بسه خودم میدونم وضعیتمون رو بس کن

چقدراین لحظات سخت بود برایم .!لحظاتی که مادرم بی تابی میکرد برای دختری که دیگر امیدی برای زنده ماندنش نبود و پدری که اورا ارام میکرد اما شب بیداری هایش نشانه از ناارامی های خودش بود و منی که از خودم بدم می امد به خاطر دیدن چنین غم ها و نگرانی های این دو فرشته زندگی ام که دلیل زندگی کردن من بودند . با وارد شدن دکتر امیدی مادرم و پدرم ساکت شدند و من هم چشمانم را باز کردم . دوهفته پیش را به خاطر اوردم که دکتر امیدی را قسم دادم که حقیقت را اگر به پدر و مادرم نمیگوید به من بگوید تا حد عقل استفاده را در این لحظات بکنم و حرف او فقط یک کلمه بود "متاسفم دخترم"

و همین حرفش بمن فهماند که دیگر فرصتی نمانده و دست و پای الکی زدن برای زندگی کردن فقط یک تلاش بیهوده هست و خواهد بود .

دکتر امیدی با لبخندی مصنوعی به پدر و مادرم دروغ های همیشگی را گفت وهرلحظه پدر و مادرم را شاد تر کرد ولی من دیگر میدانستم که با گفتن حرف هایی مثل "خوب میشه نگران نباشید ""این حمله رو ما انتظارش رو داشتیم ""بهترین کار دور موندن از استرسه وگرنه ارام هیچ مشکلی نداره "قلب نا ارام من ارام نمیگیرد.

بعد از خارج شدن دکتر امیدی پدرم با سرخوشی به مادرم گفت "دیدی گفتم ارام من بیدی نیست که با این باد ها بلرزه ؟"

و جوابی دریافت نکرد جز خدرو شکر مادرم که این روزها بدجور مظلومانه بر زبانش جاری میشد .

*.*.*

3 روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم .مانده ام خدا کی میخواهد من را این دنیایش مرخص کند .

امروز روز خاصی است . باید برای مراسم ازدواج دختر خاله ام که همدم تمام روزهای سخت زندگی ام بود حاضر میشدم

قرار بود که در این مراسم شرکت نکنیم ولی با اصرار من قبول کردند که برویم . میدانستم که خیلی دوست دارند در مراسم عروسی دختر خاله ام باشند و فقط به خاطر من است که حتی اسم عروسی هم نمی اوردند اما چه فایده دارد این مراقب بودن ها وقتی امیدی به زندگی من نیست؟

قرص هایم را برداشتم و داخل کیف مجلسی مشکی ام که با لباسم ست بود گذاشتم . لباسم را خیلی دوست داشتم . خیلی وقت بود که هیچ مهمانی ای نرفته بودیم و لباسم در کمد خانه خاک میخورد ولی با این حال هنوز هم مد بود . استین های تور داشت و از پشت تا کمر باز بود و از قسمت کمر کاملا بمن چسبیده بود ولی از قسمت زانو یکم پف داشت و خیلی زیبایش کرده بود .لباسم را پوشیدم ولی ارایش نکردم چون نیازی نبود حالت چهره ام بینقص نبود اما دوست داشتنی بود وهیچ لکه ای رویش نبود و رنگ لب هایم هم چه با ارایش و چی بی ارایش جلوه ای داشت برای خودش پس تنها به زدن رژگونه اکتفا کردم و بعد موهایم را فر کردم و با گیره بالای سرم تک به تک جمع کردم. زیبا شده بودم میخواستم حدعقل امشب را خوش بگذرانم .مادرم و پدرم دست به دست به بیرون از اتاقشان امدند . با اینکه سال ها بود از ازدواجشان گذشته بود ولی هنوز هم عاشق بودند و شاد البته اگر من لعنتی میگذاشتم تا نفس بکشند.

*.*.*

- وای محمد همه هستن . ببین ساناز رو چقدر بزرگ شده!انقدر بزرگ شده تا بره سر خونه و زندگیش !چقدر خوشحالم که اومدیم عروسیش

-اره خیلی بزرگ شده بیا بریم پیش حاج اقا مهدوی . اومدیم عروسی دخترش اونوقت سلام و احوال پرسی نکردیم . دخترم ارام تو با میای عزیزم؟

نمی توانستم در ان شلوغی تنها بمانم مخصوصا که مراسم عروسی مختلط بود پس با لبخندی موافقت کردم و همراهیشان کردم.

- به به فاطمه خانوم و محمد اقا چطورید ؟به باران خانوم چطوری دخترم ؟

مادرم- حاج اقا مهدوی ممنونم عروسی گل دخترتو بهت تبریک میگم

- ممنونم فاطمه خانوم امیدوارم عروسی گل دختر شمارو هم خودم تو همین خونه بگیرم

پدرم با لحن شوخی گفت- وای وای حاج اقاچه خود شیرینی ای میکنی واسه ی خواهر زنت

حرف های خسته کننده ی انها که خالی از تعارفات معمول نبود من را اشفته و اشفته تر میکرد .

حاج مهدوی- محمد این چه حرفیه اخه؟حالا بگذریم بعدا برات دارم باجناق جان فعلا برم که حاج خانوم گفته اگر تا دو دقیقه دیگه نرم پهلوش خفم میکنه

مادرم - اوا حواسم نبود خواهر خودمو یادم رفته مریم کجاست؟

حاج مهدوی- رفته پیش بچش کجا میخوای باشه ؟

من- عروس که هنور نیومده حاج اقا ؟

- عروسو نمیگم که کارن رو میگم پسرم از فرانسه بالاخره برگشته مادرشم نمیدونه بخاطر عروسی دخترش خوشحال باشه یا بخاطر اومدن پسرش

مادر- وای خدا کی اومده ؟بی معرفتا چرا به ما هیچی نگفتید ؟

مریم (خاله ام )- سلام خواهر حرفاتونو شنیدم !سوالتو خودم جواب میدم عزیزم . والا خودت میدونی که کارن شرکت داشت تو فرانسه ولی به اصرار من که هی گفتم برگرد برگرد شرکتشو فروخت . همین امروز رسیدم به ما هم نگفته بود وگرنه به تو میگفتم

دیگه واقعا حوصله ام سر رفته بود بدون گفتن به پدر و مادرم به سمت جایگاه عروس و دوماد نزدیک شدم . چقدر باغ قشنگی بود . از بچگی تو همین باغ با دختر خاله و پسر خاله بازی میکردم .یک باغ سرسبزی بود که بخاطر عروسی یک جایگاه زیبا برای عروس و داماد تزیین کرده بودند که با گل های سفید و صورتی تماما تزیین شده بود و راهی که عروس و داماد قرار بود بیایند با گل های زیبا تزیین کرده بودند. نمیدانم چقدر گذشته بود ولی با دردشدیدی که در قلبم ایجاد شده بود به خودم امدم . خودم را کشان کشان به سمت میز بردم !جالب بود که کسی به من کمک نمیکرد و فقط با تعجب به من نگاه میکردند .به میز که رسیدم نه خبری از پدرو مادرم بود ونه خبری حاج مهدوی و خاله مریم !

بادست های که لرزشش اعصابم را بهم ریخته بود قرص رافرودادم ان هم به سختی چون ابی در انجا نبود !

لرزش دستانم بهتر نشد !قلبم هنوز هم نارام بود و من محکم قلبم را فشار میدادم لحظاتی بعد زیر پاهایم خالی شد و با دوزانو به رویم زمین افتادم !صدای ظبط انقدر زیاد بود که کسی زمزمه ی کمک مرا نشنود و البته هیچکس هم در ان نزدیکی ها نبود تا مرا ببیند ولی من خوب انهارا میدیدم .

پدر و مادرم روبه روی من بودند اما من را نمیدیدند !حق داشتند خیلی حق داشتند چون نور را به قسمت پیست رقص انداخته بودندو و من پشت میزها افتاده بودم و همه ی مردمی که با تعجب در لحظاتی قبل به من نگاه میکردند اکنون در پیست رقص بودندو تک به تک در حال خوش گذرانی بودند ! در همین لحظات عروس و داماد وارد شدند وبلافاصله همه ی چراغ ها روشن شد و همه چیز به حالت اولیه بازگشت .

پدر و مادرم و البته همه ی افراد در حال احوال پرسی و قربان صدقه رفتن به عروس داماد بودند و من دیگر طاقتی نداشتم ودر حالی که یکی از دستانم را روی صندلی گذاشته بودم و بر دوزانوی خود افتاده بودم نفس نفس میزدم و خودم را لعنت میکردم که به همچین جایی امدم. دقایقی بعد دوباره اهنگ گذاشته شد و من خدا خدا میکردم که نور ها خاموش نشود تا من بتوانم حدعقل پدر و مادرم را ببینم و بمیرم . ساناز چقدر زیبا شده بود !دختر بچه ی نق نقوی سالهای گذشته اکنون به فرشته ای زیبا تبدیل شده بود . دامادش هم عین خودش بود . چهره ای ملایم داشت اما به ظاهر مهربان میرسید . خاله چقدر شاد بود.

درد انقدر به من فشار اورد که کاملا به روی زمین افتادم .

- خانوم ....خانوم لطفا پاشید اتفاقی افتاده ؟

- قل...بم

- چی قلبت منظورت چیه ؟

- مش...کل ق..لبی دا..!

-خوب نگران نباش ببین چند دقیقه است که دچار حمله قلبی شدی ؟

- نمی..دونم

- باشه دیگه حرف نزن ببین من پزشکم پس نگران نباش تورو میبرم به اولین بیمارستان نگران نباش خب؟

سرم را تکان دادم میخواستم بگویم به پدرم و مادرم بگوید اما در همان لحظات بود که پلک هایم به روی هم افتاد و دیگر هیچ چیز را نفهمیدم

*.*.*

- خانوم ...خانوم

چشمانم را به سختی باز کردم .و چهره ی پسری که در عروسی ساناز دیده بودم برایم ظاهر شد.

- خدارو شکر فکر میکردم عمل موفقیت امیز نبوده!ببینید خانوم ما یک عمل رو به روی قلبتون انجام دادیم چون رگ هاش خیلی بد گرفته بو د و احتمال مرگ بود .ولی الان نمیخوام شما رو نگران کنم . همه جیز خوبه فقط یک مشکل هست شما از 2 روز هست که اینجایید و خب پدر و مادرتون بیخبرن و بهترین کار خبر دادن به اونهاست من نیاز دارم به یک سری اطلاعات از شخص شما باشه؟

با صدای خیلی خشک گفتم - باشه فقط شماره ی پدرم رو میدم به اون خبر بدید ایشون بقیه ی اطلاعات رو به شما میده من الان خسته ام و خودتون باید بدونید که بعد از عمل قلب استراحت لازمه

صداش برخلاف قبل خشک و جدی شد و گفت"بله میدونم خانوم بفرمایید شمارتون رو بدید تا من بهشون اطلاع بدم"

- 0912......

-خوبه من بهشون اطلاع میدم شماراحت باشید


[ بازدید : 116 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 24 فروردين 1397 ] [ 17:39 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]

همه چی از یه کنسرت شروع شد.....



به نام خالق روح روانم و آرام جهانم....

به نام خدا‌‌‌‌‌...

نام رمان : همه چی از یه کنسرت شروع شد...

خلاصه : خیلی وقته که یه گروه بنام گروه سولی بند کارش گرفته... چه قدر هم کنسرت میزارن!... حالا کیا خوانندن؟ امیر‌احمدی و رهام‌ گرشاسبی.... دو تا طرفدار پروپاقرص به اسم های هانا مهدوی و تینا علی نژاد.... تو یه کنسرت از گروه سولی بند شرکت میکنن... توی کنسرت صدای هو کشیدن های یه نفر وقتی امیر میخونه بگوش میرسه و وقتی رهام میخونه صدای یکی دیگه.... به هر مکافاتی بود کنسرت تموم میشه و امیر و رهام میخوان برن خونه که....


از زبون امیر احمدی

وسایلمو جمع کردم و کولم رو روی دوشم انداختم. به رهام گفتم:« سویچ کجاست؟» گفت : «دست حراست دادم. بریم بگیریم.» بعد از چند لحظه ادامه داد : «امیر یادته تا من میخوندم یه دختره جیغ میکشید وقتی تو میخوندی یکی دیگه؟ »یه لحظه صبر کردم تا لحظات کنسرتمون رو مرور کنم. گفتم:« هان آره.« هندیدمو ادامه دادم: «یکی از اون دوتا تا میدید تو میخونی حتی اگه وسط جیغشم بود قطعش میکرد.» رهام گفت:« خب خود درگیری داشته دیگه. »گفتم :« نه بابا دختره عاقل بوده که تورو پشه حساب میکرده . »رهام هم خندید. رفتم و گفتم: :سلام آقا رستم. بی زحمت بگو ماشین ماروبیارن.» آقا رستم هم جوابمو با خوشرویی داد: «سلام آقای احمدی. الان میگم پسرم بیاره. »چند دیقه صبر کردیم . دیدم دوتا دختر با عصبانیت از حراست بیرون زدن.یکی از دخترا بقدری عصبی بود که یه ریز و بدون نفس گرفتن حرف میزد. موهاش باز بود ، شالش رو هم درست نبسته بود و کل مانتوی آزاد کرم رنگی که پوشیده بود پیدا بود. صورتش سرخ سرخ شده بود. خندم گرفت. معلوم نیست حراست تالار چه بلایی سرشون آورده بودن که اینقد عصبی بود . به ساعت مچیم نگاه کردم . دوازده و نیم رو نشون میداد. توجه رهام هم به اون دو دختر جلب شده بود . رهام گفت :« امیر به نظرت این دوتا چیکار کردن که حراست گرفتنشون ؟» گفتم :« نمیدونم. توهم تو باغش نباش. »سرمو بالا آوردم : «رهام میرونی یا برونم؟» رهام با تعجب بهم نگاه کرد : «چیو برونم؟ »گفتم :« ام وی ام نازنینتو .» متوجه شدو گفت :« تو برون .» از سهراب ، پسر آقا رستم تشکر کردمو سوار ماشین شدم .

از زبون هانا مهدوی

رئیس حراست که از کارتش معلوم بود فامیلیش رستمیه گفت :« شما چرا جیغ میکشیدین وسط کنسرت؟» گفتم :« خب اومد کنسرت پولشو دادم میخوام انرژیمو تخلیه کنم.» تینا هم جواب داد :« صدامه اختیارشو دارم میخوام باهاش جیغ بکشم . مشکلیه ؟» آقای رستمی هم که زبونش بند اومده بود گفت : «نه... نمیتونم کاری کنم. شما درست میگید . ببخشید که بچه ها معطلتون کردن.» گفتم :« دیرتر میذاشتین بریم دیگه ساعت دوازده شده من ساعت یازده با کسی قرار داشتم الان بخاطر شما کارم لنگ موند. قرارم کاری بود و خیلی هم مهم. الان من بیکار شدم شما نون شب منو میدی؟ زیر دستات بقدری منو کشون کشون آوردن که موهای بافتم باز شد. حداقل به زیر دستات یاد بده چطوری مث آدم رفتار کنن . خجالتم خوب چیزیه.»

اعصابم نابود بود . آخه الان من از کارم اخراج شدم این نون شب منو در میاره؟ آخه یکی نیس بگه برادر من ، صدامه ، اختیارشو دارم ، دوست دارم جیغ بکشم. ضررشم که به تونمی رسه ، بشین سر جاتو مارو راحت کن. از حراست بیرون زدیم و من یه ریز حرف زدم و هی به تینا گفتم: وای تینا بدبخت شدم الان خانم کیایی اخراجم کرده. وای اگه پولمو نده من چیکار کنم؟ تقصیر منه گفتم بیایم کنسرت. وای اگه طرحام جایی فروش نره چی؟ به خودمون اومدیمو دیدیم وسط خیابونیم. دستی گرفتم تا بلکه یه ماشین مارو سوار کنه. در کمال تعجب دیدم یه جیپ برامون نگه داشت که پر از پسر بود. دیدم یکی پیاده شد و دستم گرفت:« به به خانوم خوشگله. کجا میری؟ با ما بیای خوش میگذره ها...» نگاهم به تینا رفت که توسط دو تا پسر دوره شده بود . صدامو بلند کردم : « تینا فرار کن.» خواست که بدوئه که یکی از پسرا کیفشو گرفت. کیفم توسط یکی کشیده شد. نگاه اون پسر که این رهبرشون بود به موهام رفت:« جونم عجب موهایی. خدا چه آفریده! امشب مال منی خانوم کوچولو.‌» گفتم: « من باتو هیچ جا نمیام عوضی. ولم کن بزار برم.» و کیفمو کشیدم، اما زور من کجا زور اون کجا. مثل مقایسه موش و فیل بود.دستم رو گرفت. گفتم :« ولم کن... از من به تو خیری نمیرسه.» پسره هم حاضر جوابیش گل کرد : « نه خیر ، خیلی هم خیر میرسه ‌.» داد زدم :« ولم کن . کمک... کمکم کنید... تینا ‌...» پسره گفت : « یه فکری... منو دوستام تو رو میبریم ولی دوستت رو ول می کنیم ‌‌‌‌.... هرچی باشه معلومه سرکش تری... قبول؟» تینا امانت خالم بود و من نباید تو امانت خیانت میکردم. گفتم:« باشه دوستمو ول کنین.» پسره بالاخره گفت :« آفرین پیشی کوچولو.... بچه ها ولش کنین.» صدای کتک زدن شنیدم. بیکار نشستم و داد زدم :« کمک..... کمکمون کنین...»
و خودمم گوشه ای از مهارت های دفاع شخصیم رو نشون دادم. کیفمو از تو دست پسره ول کردم و محکم توی صورتش کوبیدم. خواستم بدوم که درد کشیده شدن موهام نگذاشت . منو تو بغلش گرفت، شی سرد فلزی رو روی سیب گلوم گذاشت و گفت: « یا با من میمونی یا میمیری. انتخاب با خودته‌، کیفتو خیلی آروم بنداز زمین.» کیفمو با پرسوصدا ترین حالت انداختم‌. نگاه تینا بهم افتاد

. دوید و خواست کمکم کنه که یه پسری از پشت گرفتش و برد تو یه ماشین ام وی ام .

ادامه مطلب رو از دست ندهید



[ بازدید : 243 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 1 فروردين 1397 ] [ 1:58 ] [ هانا پیر بویری ]

[ ]

نام رمان:عاشقانه هایم را برایت نمی گویم


بسم الله الرحمن الرحیم


"خانواده می تونن پشتیبان باشن و شاید هم نه من فقط یک چیز رو میدونم که اونا هرچیزی باشن خانوادم هستند"

صداهایی بود شاید صدای شکستن رویا های یک دختر ویا شاید شکستن تنهایی ........

- سحر جان انقدر لجبازی نکن با بابات...تو که میدونی توی روستا این جور چیزا رسم نیست

باز هم حرف های تکراری حرف هایی که هرروز به من میگفتن باز هم نتوانستن ها.. باز هم عقاید و نظرات تکراری و باز

هم رسم و رسومات قدیمی

- مامان تو میدونی من هم به کارهای خونه میرسم هم به مکتب خونه میرم هم قالی میبافم و هم قالی های کل

خونه رو من با عمو جون میبرم و میارمو و مییفروشم ولی بابا منو درک نمیکنه من دوست دارم درس بخونم بیشتر از

هادی که حتی به زور هم توی مکتب حاضر نمیشه

-سحر هی من هیچی نمیگم تو.... آخه دختر خیره سر تو درس بخونی که چی آخرش هم میخوای ازدواج کنی و کهنه

بچه بشوری غیر اینه....؟ ولی برادرت هادی درس میخونه تا خرج خونه رو بیاره عصای دست بابات باشه تو پیری و

کوری ولی تو فوق فوقش میخوای یه کتاب بخونی واسه ننه بابات .......بسه دیگه این بحثو ادامه نده

- مامان من ............

- حرف نیمخوام بشنوم هیچی . بخدا اگر بشنوم که رفتی دوباره به مکتب خونه خودم میام گوشتو میگیرم و

دیگه هم نمیزارم که از انباری در بیای فهمیدی حالا هم پاشو بیا بیرون ازبابات اجازه تو گرفتم که بیای بیرون دختر بدو

کلی کار دارم چند روز دیگه عید ..

-نمیام این بار دیگه نه... بخدا قسم من حاضرم توی این انباری بپوسم ولی انقدر من رو اجبار واسه کارای مسخره

نکنید من هرچی که گفتید گفتم چشم گفتی تو بزرگتری لباس نخر واسه یکی دیگه بخرگفتم چشم گفتی تو

بزرگتری کنو ببخش گفتم چشم گفتی به عنوان یه بزرگتر باید بزرگتری کردو بخشید حالا چه از مال و چه از جون

گفتم چشم گفتی پرستاری کنی و تیمار داری کن گفتم چشم همچی رو گفتم چشم ولی دیگه نه بخدا تموم میکنم

این زندگی رو ولی حاضر نمیشم که این همه خرافات رو قبول کنم

ادامه ی مطالب رو بخونیدو از دست ندهید



[ بازدید : 271 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ سه شنبه 29 اسفند 1396 ] [ 0:09 ] [ یه شخص تنهاتر از تنها ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]